❤☂خدايا... فريادم بي صداست☂❤
ازساير صفحات وبلاگ كه تو ((انتهاي صفحه)) مشخصه هم بازديد كنيد...لطفا (( نظر يادتون نره )). براتون بهترين ها رو آرزو ميكنم. خوش بگذره!!!
| ||||
|
آیا می دانستید که گاهی به هم میرسیم و میگوییم ١٢٠ سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟ برای چه نمیگوییم ١٥٠ یا ١٠٠ سال یا ...
الهي همتون 120سال زنده باشين
موضوعات مرتبط: برچسبها:
در ۱۳۲۸ خورشیدی، ریاضیدان هندی، Kaprekar، فرآیندی را ابداع کرد که به عملیات Kaprekar شهرت یافت.
در این عملیات، ابتدا عددی ۴ رقمی بایستی انتخاب شود؛ با این شرط که تمام ارقام با یکدیگر یکسان نباشند (مثلا، انتخاب اعدادی مانند ۷۷۷۷ یا ۵۵۵۵ و … نقض شرط است). پس از انتخاب عدد، بایستی ارقام آن عدد را به صورت بزرگترین و کوچکترین عدد مرتب کنیم. مثلا، اگر عدد ۸۴۵۷ را انتخاب کردید، بزرگترین ترتیبش میشود: ۸۷۵۴ و کوچکترین ترتیب نیز میشود: ۴۵۷۸٫ سرانجام، بایستی این دو عدد را از یکدیگر کم کنیم تا عددی جدید به دست آید و این مرحله را تکرار کنیم.
وقتی که به عدد ۶۱۷۴ رسیدیم و اگر بخواهیم عملیات را ادامه دهیم در هر خط دوباره به عدد ۶۱۷۴ میرسیم. اجازه دهید این بار با عددی دیگر، مثلا با ۶۵۱۷ این عملیات را بررسی کنیم. عملیات اندکی طولانیتر میشود اما باز به همان نتیجه رسیدیم؛ یعنی عدد ۶۱۷۴٫ اگر اعداد دیگر را نیز امتحان کنید همواره به ۶۱۷۴ خواهید رسید؛ این همان اتفاق عجیبی بود که Kaprekar آن را کشف کرد. خوشتون اومد
موضوعات مرتبط: برچسبها:
هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه میكرد. هرمزان كه یكی از فرمانداران جنگ قادسیه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی كه هرمزان در نتیجه خیانت یك نفر با وضعی ناامید كننده روبرو شد، نخست در قلعهای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده تازیها آگاهی داد كه هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد كرد.
ابوموسی اشعری نیز موافقت كرد از كشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام 900 نفر سربازان هرمزان را كه در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند . ( البلاذری، فتوح البُلدان، به تصحیح دكتر صلاحالدین المُنَجَّذ (قاهره: 1956)، صفحه 468)
پس از اینكه تازیها هرمزان را وارد مدینه كردند، ... لباس رسمی هرمزان را كه ردائی از دیبای زربفت بود كه تازیها تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را كه «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی كه عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تكلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشهای از مسجد خفته و تازیانهای زیر سر خود گذاشته بود . هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش كرد: «پس امیرالمؤمنین كجاست؟» تازیهای نگهبان به عمر اشارهای كردند و پاسخ دادند: «مگر نمیبینی، آن امیرالمؤمنین است.»
... سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست كمی با هرمزان گفتگو كرد و سپس فرمان داد، او را بكشند. هرمزان درخواست كرد، پیش از كشته شدن به او كمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت كرد و هنگامی كه ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ كرد. عمر سبب این كار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بكشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، كشته نخواهد شد. پس از اینكه هرمزان از عمر این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا كرد و از كشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند.
موضوعات مرتبط: برچسبها: محققان انگلیسی اعلام کردند مردان بیش از زنان از سوسکها میترسند اما به دلیل بروز ندادن این ترس دچار نوسان شدید ضربان قلب میشوند و احتمال سکتهشان افزایش مییابد.
من كه باور نميكنم شما چي؟
موضوعات مرتبط: برچسبها:
به نام خدایی که در همین نزدیکی است.
سلام. از قديم گفتن حقه!!! شتريه كه در خونه ي هر كسي ميخوابه!!! خودمونيم هممون يه روز مي ميريم. پس با هم بدون تعارف روراست باشيم...حالا ارتون ميخوام قسمتي از وصيت نامتون رو برام بنويسيد. از خدا. از اونايي كه
بخشي از وصيت نامه ي حسين پناهي رو براتون نوشتم
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاهسانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.
بقيه تو ادامه ي مطلب ...شما هم وصيت نامتون رو برام بنويسيد
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
جالبترین رفتار بعد از تصادف، مربوط به خانم هاست.
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
رنگین کمان چگونه تشکیل میشود؟
بقيه در ادامه ي مطلب
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب خيلي لطف كردين كه به وبلاگ من اومدين. با توجه به رسيدن فصل گرما خوردن بستي رونق ميگيره و من ميخوام براتون رابطه ي انتخاب بستني و خصوصيات شخصيتي افراد رو بگم. حتما بخونيد.
این طور به نظر میرسد که اغلب افراد با توجه به این که چه طعم و مزهای را دوست دارند بستنی مورد نظر خود را انتخاب میکنند؛ اما حقیقت این است که در پشت پرده این انتخاب عوامل دیگری نقش دارند. معمولا سلیقه غذایی افراد نسبت به هم متفاوت است اما آنچه بیش از این در اینجا نقش دارد ویژگیهای شخصیتی افراد است.
براساس نتایج به دست آمده انتخاب طعم و مزه غذا و بسیاری از دیگر خوردنیها همچون انتخاب رنگ لباس یا نوع کیف و کفش یا حتی عطر و ادکلن برگرفته از شخصیت افراد است. ممکن است شما با خود بگویید که انواع طعم و مزه را دوست دارید، اما بالاخره یکی از آنها را نسبت به انواع دیگر ترجیح میدهید که همان نشاندهنده شخصیت اصلی شماست. اگر شما از جمله افرادی هستید که همیشه بستنی وانیلی را انتخاب میکنید باید به شما بگوییم که شما فردی هستید که سالهای طولانی نتوانستهاید بخوبی خودتان را بشناسید. علیرغم این که بسیاری از افراد تصور میکنند که شما فردی بسیار محتاط و خوددار هستید، ولی همیشه دست به انجام کارهای خطرناک میزنید و هیچگاه عاقبت انجام آن را در نظر نمیگیرید، در اغلب مواقع نیز براساس احتمالات تصمیم میگیرید و به همین علت همیشه خود را به خطر میاندازید.
بقيه تو ادامه ي مطلب......
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
زنم زناي قديم....!!! اينو من نميگم.راستش من خودم مجردم ولي پيش هر متاهلي ميشينم اين جمله ي معروفه ميگه!!! خودمونيم هيچ كدوم جرات ندارن پيش خانوماشون بگن.(پشتشون ميگن) حالا يه كوچولو خانوماي قديم و جديد رو باهم مقايسه كرديم.
صبح ساعت 5
رود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.
ادامه ي مطلب رو بزن تا ببينيم تا آخر شب چي ميشه؟؟؟
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
بيايد خودمون باشيم. چقدر به خاطر ديگران زندگي كنيم. دنياي امروز ما پر از حرفايي كه در زير براتون نوشتم.
يه ذره فكر كنيم. بيايد خودمون باشيم........
مي خواستم به دنيا بيايم، در زايشگاه عمومي، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصي. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
مي خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ي سر كوچه ي مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ي غير انتفاعي! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه مي گويند؟!... به رشته ي انساني علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط رياضي! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!... با دختري روستايي مي خواستم ازدواج كنم. خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه مي گويند؟!...
بقيه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهايش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش مي رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
خدايا چي ميشد اگه همه واقعا عاشق هم بودند... چي ميشد؟
موضوعات مرتبط: برچسبها:
گاهی كه دلم...
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد... چشمهایم را فراموش می كنم... اما دریغ كه گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند... من از تراكم سیاه ابرها می ترسم و هیچ كس... مهربانتر از گنجشكهای كوچك كوچه های كودكی ام نیست... و كسی دلهره های بزرگ قلب كوچكم را نمی شناسد... و یا كابوسهای شبانه ام را نمی داند... با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست... از دل هر كوه كوره راهی می گذرد... و هر اقیانوس به ساحلی می رسد... و شبی نیست كه طلوع سپیده ای در پایانش نباشد... از چهار فصل دست كم یكی كه بهار است...من هنــوز تورا دارم....
موضوعات مرتبط: برچسبها:
با پول میشه ...
با پول میشه خونه خرید ولی آشیونه ، نه!
میشه رختخواب خرید ولی خواب ، نه! میشه ساعت خرید ولی زمان ، نه! میشه مقام خرید ولی اِحترام ، نه! میشه کتاب خرید ولی دانش ، نه! میشه دارو خرید ولی سلامتی ، نه! حتی با پول میشه... قلب خرید ولی عشق ، نه! شما با پول ميتونيد چه كارايي بكنيد؟
موضوعات مرتبط: برچسبها:
میخواهید با روحیات عاطفی متولدین هر ماه آشنا شوید ؟ پس حتما مطالعه كنيد.
از اوتجائي كه من متولد آبان ماه ام ابتدا اين ماه رو مينويسم. بقيه در ادامه ي مطلبه. شمايي هم كه نظر ميديد لطفا بگين متولد چه ماهي هستين راستي همتون ماهين
متولدین آبان ماه :
ادامه ي مطلب رو بزنيد و ماه تولد خودتون يا دوستتون يا هركي رو ميخواين ببينيد
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: برچسبها:
یوسف آی میگوید: شش ماه با هم از طریق اینترنت صحبت کردیم. در همان صحبت اول عاشقش شدم و او را به ...
یوسف آی میگوید: شش ماه با هم از طریق اینترنت صحبت کردیم. در همان صحبت اول عاشقش شدم و او را به روستایمان دعوت کردم. به خانوادهام همیشه میگفتم می چان میآید در حالی که آنها باور نمیکردند، اکنون هردو خوشبخت هستیم چرا که عاشق هم هستیم.
دختر تایوانی به عشق جوان روستایی، از شرق آسیا به ترکیه آمد و اکنون هر دو در روستای یوسف آی به انتظار روز عروسی خود هستند.
یوسف آی، معلول ۳۵ ساله از طریق یک سایت مخصوص معلولان با می چان وانگ تایوانی آشنا شد و در حالی که هیچکدام نمیتوانستند به زبان هم صحبت کنند به هم علاقمند شدند.
عشق مرز و محدودیت نمیشناسد. جوان معلول ترکیه ای اهل روستایی در ترابوزان که از طریق اینترنت با یک دختر تایوانی آشنا شده است به دنبال ازدواج با وی میباشد.
می چان که به عقد یوسف درآمده است نام مریم را برای خود برگزیده است.
***كاش همه ي عشقا واقعي بود......... مگه نه؟؟؟***
موضوعات مرتبط: برچسبها:
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
موضوعات مرتبط: برچسبها:
روزی را که رفتی فراموش نخواهم کرد
دلم ابری بود و چشمانم سخت بارانی من با خود اندیشیدم؟ اندیشیدم که ایا کسی جز تو می تواند همسفر لحظه لحظه هایم باشد؟ افسوس که تو در فصل برگریزان برای همیشه رفتی تا من همواره بر گور خاطراتم گریه کنم خیال نکن که خیالم خالی از یاد توست ، نه هرگز ! فقط به حرمت سنگینی غرورم است که سکوت می کنم و ان قدر بی صدا می مانم تا تو در فصل شکفتن برای همیشه بیایی و بمانی (به امید انروز) موضوعات مرتبط: برچسبها:
بقيه در ادامه ي مطلب
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب زمستان آمد؛ تو فقط برای گنجشک ها, پشت پنجره دانه بریز .من دیگر مواظب قلب شکسته ام نیستم اما نگران نباش جای تو زیر پلکم است.زمستان آمد؛ تو فقط قول بده در را برای بچه گربه های سر راهی باز میگذاری, من خودم چمدانم را که تمام این سال ها پر از تنهایی هایت کرده ام میبندم.
زمستان آمد ؛ یادت باشد لباس های گرمت را از گنجه در آورده ام و توی کمد آویزان کرده ام؛ سیگار هم زیاد نکش, این خطوط موازی جای پای من و چرخ های چمدان زود زیر برف سنگین پاک میشود؛ از حرف همسایه هراس نداشته باش.
زمستان آمد؛ درخت های بی برگ...کلاغ های بی حیا...دست های من...هو هوی بادی که عاقبت دل تو را برد...موهای آشفته خاطراتم...کسی سر از پنجره بیرون آورد و به ما گفت این وقت علاقه کجا میروید؟ تنها سرم را بلند کردم و گفتم این حرف را پاییز که عاشق شدم زدی؛ حالا سرد است و تو به تصویر بی قاب من و این درخت های عریان و این قار قار ناهنجار نمیایی.ببند این قاب دو لته ات را. زمستان آمد و تو....................... رفته اي
موضوعات مرتبط: برچسبها:
مسافر از قطار پیاده شد آخرین اتوبوس هم تنها رفت و مسااااافر بی مسسسافرررر.... قدم زنان، غربت جاده ها را خلاصه کرد در چمدان و یک نگاه و اشکی که محکم بر زمین کوبید.... اشک...
موضوعات مرتبط: برچسبها: سزار مانوئل روي كاستا (اعجوبه ي فوتبال)
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
موضوعات مرتبط: برچسبها:
تمام می شود... فقط چند نقطه چین باقی می ماند ( تو هرچه می خواهی باش ، اما ......... آدم باش !!! )) (( ادامه ي مطلب كه رمز داره عكساي خودمه. از بچگي تا الان!!! ))
موضوعات مرتبط: برچسبها: ادامه مطلب
سلام....
نمیدونم از چی باید بنویسم...
همیشه با خودم میگم..بدترین زمان عمر من..همون وقتیه که خدا ازم دور بشه و اینو هیچ جوری نمیتونه ثابت کنه مگر با گرفتن احساسم..
نمیتونم بنویسم...خیلی سعی کرم...فکر کردم..حتی به زور..
خنده داره..
اما به اون چیزی که باید میرسیدم..و از خودم انتظار داشتم نرسیدم..
حالام واقعا این حرفا تو گلوم بغض شده بود..بهم کمک کن...میدونم خیلی وقته باهات قهرم اما با تمام غرورم ازت میخوام برگردی و بهم کمک کنی..
یه غزل قدیمی مثل همیشه...
طواف چشم تورا کرده ام به تنهایی چرا به دیدن چشمان من نمی آیی
منیکه بیتو شبیه ستاره خاموش.. در انتظار نگاهی عمیق و رویایی....
برای دیدن چشمانت آمدم از راه تعارفی..گله ای..خواهشی..بفرمایی..
که آسمان بشوی پرکشم درون تنت بگریم و تو از ین گریه اخم بگشایی....
و هی غزل بسرایم برای چشمانت که شاعرانه ترین اتفاق دنیایی...
خیال خسته من پر شود از این تک بیت.. <که کاش از پس امشب نبود فردایی>
شاید فرصتی دیگر.. یا حق.. موضوعات مرتبط: برچسبها:
برای نبودن که
موضوعات مرتبط: برچسبها: شاپرکها گفتن ما مسافریم و میریم
تو گفتی من عاشقم و میمانم
تو گفتی تا اخر میمانیم با هم
گفتم حتی اگر جانت رود گفتی اری حتی اگر جانم رود
حال پس کو ٍ
آن عاشق بودنت آن حرفهایت
موضوعات مرتبط: برچسبها: |
| ||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |